معنی نرم و نازک

لغت نامه دهخدا

نازک و نرم

نازک و نرم. [زُ ک ُ ن َ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) نرم و نازک. نازپرورده.حساس. زودرنج. رجوع به نرم و نازک شود:
کاین هوا خشک و این زمین گرم است
وین ملک زاده نازک و نرم است.
نظامی.


نرم و نازک

نرم و نازک. [ن َ م ُ زُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) لطیف و ظریف. رجوع به نازک شود.


نرم نرم

نرم نرم. [ن َ ن َ] (ق مرکب) آهسته آهسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). نرم نرمک. باملایمت. به طور نرمی. (از ناظم الاطباء):
زدی دست بر پشت او نرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم.
فردوسی.
نخستین بشستند در آب گرم
بر و یال و ریشش همه نرم نرم.
فردوسی.
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم
نهادند کرم اندر او نرم نرم.
فردوسی.
|| اندک اندک. کم کم. به آهستگی. به تأنی. به تدریج:
ز اسب یَلّی آمد آنگه نرم نرم
تا برند اسپش همانگه گرم گرم.
رودکی (از احوال و اشعار ص 1090).
همی راندندآن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آواز گرم.
فردوسی.
کنون آرزویت بیاریم گرم
دگر تازه هر خوردنی نرم نرم.
فردوسی.
جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم
باری کز او پسنده بشد کار و بار من.
ناصرخسرو.
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را
پوشیده نرم نرم چو مر کام را زکام.
ناصرخسرو.
نرم نرم از سمن آن نرگس پرخواب گشاد
ژاله ژاله عرق از لاله ٔ او کرد اثر.
سنائی.
|| به آواز پست. یواش. آهسته: مردمان با یکدیگر گفتند همانا پرویز بدین قصر اندر شد که این جامه ٔ چلیپا پوشید، بندوی نرم نرم پرویز را گفت که مردمان همچنین می گویند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گویدْت نرم نرم همی کاین نه جای توست
بر خویشتن مپوش و نگه دار راز رب.
ناصرخسرو.
بنشست و نرم نرم همی گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هیچ آشنا.
امیرمعزی.


نازک

نازک. [زُ] (ص) کنایه از معشوق و مطلوب و شاهد. (برهان قاطع). محبوب نازکننده. بت. فغ. جانانه. دلدار. دلبر. (انجمن آرا). محبوب. معشوق. شاهد. (ناظم الاطباء):
ز چندان نازکان و نازنینان
نمی بینم یکی از همنشینان.
نظامی.
آرزومندتر از شراب وصل نازکان. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
رسیدنازک من ای نظارگی زنهار
بپوش دیده گرت جان به کار می آید
امیرخسرو (از انجمن آرا).
به دست مشاطه ٔ جمال نازکان و نازنینان بنی آدم را بر آینه ٔ خاطر جلوه داده. (ریش نامه ٔ عبید). || باریک. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). ظریف. (حاشیه برهان قاطع چ معین) (ناظم الاطباء). لاغر که کلفتی و قطر آن اندک باشد:
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان.
خسروی.
در جامه ٔ گلگون کمر نازک آن شوخ
از لعل بود همچو رگ لعل نمودار.
صائب.
و نیز رجوع به نازک میان شود. || دقیق. خطیر. مهم. ظریف: عباده گفت از جمله چندین صحابه به من چون افتادی و چرا در این مهم نازک مرا اختیار کردی. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 122). والیان و زبردستان را کار نازکتر باشد. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 147). حدیث لشکر و سالار چیزی سخت نازک است و به پادشاه مفوض اگر رای عالی بیند بنده را در این یک کار عفو کند. (تاریخ بیهقی ص 221). اگر قوت قوی باشد و تن ممتع بود و امتلاء بحقیقت از خون باشد و میل به جانب نازک و خطرناک دارد... از آن جانب باز باید گردانیدن به فصد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). گفت ملک این برمک رابا چندان اعزاز و اکرام از بلخ بفرموده آوردن از جهت شغلی بزرگ و مهمی نازک و عملی خطیر... (تاریخ بخارا). فرمود که ضبط چنین ملکی بزرگ و تمشیت مثل این کار نازک آن کس تواند کرد. (جهانگشای جوینی). || زودشکن. (فرهنگ نظام). شکننده. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). لطیف. مقابل ستبر و کلفت و ضخیم. که ستبری آن بسیار کم است: شیشه ٔ نازک. هندوانه ٔ پوست نازک. کاغذ نازک:
آنچه با او سپر کرگ کند روز نبرد
نتوان کردن با شیشه ٔ نازک به تبر.
فرخی.
از بیاض گردنش پیداست خون عاشقان
می شود بی پرده می چندانکه مینا نازک است.
صائب.
شیشه ٔ دل از کفم افتاد گفتم هی بگیر
بس که نازک بود مینا از صدای هی شکست.
؟
|| ترد. (فرهنگ نظام). آبدار. شاداب. لطیف. مقابل زمخت و کلفت: و شفتالو هرچه سخت نازک باشد و زود عفونت پذیرد زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگرداروی سخت تر باشد آن را شش ساعت می باید پخت و اگر داروی نازکتر بود دارو در چینی کنند یا در شیشه در دیگ نهند در میان آب و بجوشانند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
بس که درآید گل نازک به باغ
ما شده چون خاک دژم ای غلام.
عطار.
کسی که دیده بناگوش او شبی در خواب
نیایدش به نظر برگ یاسمن نازک.
طالب.
شاخ گل را از سر و پا چهره تنها نازکست
نازک اندامی که من دارم سراپا نازک است.
صائب (از آنندراج).
|| لطیف. (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نازپرورده. سختی ندیده. ناعم. نازنین. مقابل خشن و سختی دیده:
به شمشیر هندی بزد گردنش
به خاک اندر افکند نازک تنش.
فردوسی.
که در چرم خر نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو.
فردوسی.
تو تیمار بردی ز نازک تنم
کجا آهنین بود پیراهنم.
فردوسی.
آن دل راد و تن نازک را
رنج و اندیشه چندین منمای.
فرخی.
گر سایه ٔ برگ گل فتد بر تو
بر عارض نازکت نشان ماند.
سیدحسن غزنوی.
در پیش خری کس چه نهد خود تن نازک
لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقربر.
سوزنی.
برنجد تن نازک از درد و داغ.
نظامی.
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته.
نظامی.
تو مرد نازکی آگه نه کاینجا
هزاران مرد را زه در گلویست.
عطار.
مزاج شاه نازک بود بسیار
ندارد طبع نازک تاب آزار.
وحشی.
چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک.
وحشی.
بدن نازک او بس که لطیف افتاده ست
خار در پیرهن از رشته ٔ جانست او را.
صائب.
گر به حرفی با تو آسان کرده باشم درد خود
بر مزاج نازکت بسیار دشوار آمده ست.
مشفقی تاجیکستانی.
خوش آنکه چاک گریبان ز ناز باز کنی
نظر بر آن تن نازک کنی و ناز کنی.
امیدی تهرانی.
که این بانوی ما بس ناصبور است
مزاجش نازک و طبعش غیور است.
وصال.
کجا زآن طبع نازک باک دارم
اگر او زهر من تریاک دارم.
وصال.
ز بس نازک که طبع آن یگانه است
مدامش از پی رنجش بهانه است.
وصال.
می کند شبنم گرانی بر عذار نازکت
ابر می بوسد زمین از دور گلزار ترا.
؟ (از آنندراج).
ز چاک پیرهن اندام نازکش پیداست
چو عکس برگ گل اندر میان آب زلال.
صبوحی.
|| نرم. پاکیزه. || دشوار. (آنندراج):
بخون خویش می غلطم که خوی یار نازک شد
چه طرف از زندگی بندم که بر من کار نازک شد.
ابوبرکات (از آنندراج).
|| قسمی از نان که با آرد نرم و روغن سازند. (ناظم الاطباء). || لطیف و ترد. زودپز: و طعام سخت لطیف و نازک و اندک باید و دراج و طیهوج موافق تر بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- گوشت نازک، گوشتی که زود پزد. گوشتی که زود جویده گردد. (یادداشت مؤلف).
|| رقیق. (ناظم الاطباء). || لطیف. ظریف: پدرت ترا چه غذا می داده که چنین نازک برآمده ای. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 62). || خوش طبع. بانزاکت. (ناظم الاطباء). || رقیق. مهربان. حساس. زودرنج.
- دل ِ نازک، دل ِ حساس و زودرنج:
بزانوش چون پاسخ نامه دید
ز شادی دل نازکش بردمید.
فردوسی.
یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم.
فردوسی.
دلم نازک و مهربانست ور نی
در این کار گفتار چندین چه باید.
فرخی.
هرکه نازک بود دل یارش
گو دل نازنین نگه دارش.
سعدی.
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد.
حافظ.
- آواز نازک، آواز ظریف. صدای زیر، مقابل صدای کلفت وبم.
- پشت چشم نازک کردن، کبر نمودن. ناز کردن. امتناع نمودن.
- خوی نازک، زودرنج. حساس:
به خون خویش می غلطم که خوی یار نازک شد
چه طرف از زندگی بندم که بر من کار نازک شد.
ابوبرکات (از آنندراج).
- عبارت نازک، سخن نازک،لطیفه.
- || دقیقه. ظریفه:
این شیوه ها که من ز میان تو دیده ام
مشکل به صد عبارت نازک ادا شود.
صائب.
- لب نازک، لب باریک و ظریف:
سخن خونها خورد تا ز آن لب نازک برون آید
ز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارت.
صائب (از آنندراج).
- وقت نازک، وقت تنگ:
جلوه ٔ پادررکاب خط دو روزی بیش نیست
غافل از فرصت مشو وقت تماشا نازک است.
صائب (از آنندراج).
وقت نازکتر از آن موی میان گردیده ست
رحم اگر بر دل صدپاره ٔ ما خواهی کرد.
صائب.


نرم

نرم. [ن َ] (ص) هندی باستان: نمرا (مطیع، منقاد)، اوستا: نمره واخش (؟)، پهلوی: نرم (نرم، لطیف)، افغانی و بلوچی ووخی: نرم، کردی: نرم، نرم، زازا: نمر. جسمی که به هنگام لمس و تماس لطیف وملایم نماید. ضد سخت. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). جسمی که در لمس ملایم باشد. مقابل سخت. (فرهنگ نظام). چیزی که در لمس احساس زبری و درشتی از آن نشود. املس. (ناظم الاطباء). مقابل زبر. مقابل خشن:
به گاه بسودن چو مار است نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.
فردوسی.
همی خورد هر چیز تا گشت سیر
فکندند پس جامه ٔ نرم زیر.
فردوسی.
چو سنجاب و قاقم چو روباه نرم
چهارم سمور است کش موی گرم.
فردوسی.
هره ٔ نرم پیش من بنهاد
هم به سان یکی تلی مسکه.
حکاک.
دل کند سخت جامه ٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت.
سنائی.
فکنده مشکین چنبر فراز سیمین ماه
نهفته سنگین سندان به زیر نرم حریر.
شیبانی.
|| صاف. صیقلی. (ناظم الاطباء): شرک در امت من پوشیده تر است از رفتن مورچه ٔ خرد در شب سیاه بر سنگ نرم. (ابوالفتوح رازی). || آواز بم و پست و آهسته. (ناظم الاطباء). تاجرانه. پست. ملایم. مقابل بلند: و رسول ساعتی مناجات بکرد و سخن نرم در گوش علی بگفت. (قصص الانبیاء ص 340). عزرائیل بر صورت اعرابی بیامد و بر در حجره ٔ سید عالم بایستاد، در بزد و آواز نرم درداد. (قصص الانبیاء ص 242). نخست به رفق و مدارا و سخنهای خوب خشم او ساکن باید کرد و به حکایتهای خنده ناک و بازیهای طرفه و سماع آهسته و آواز نرم مشغول باید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح.
سعدی.
|| ملایم. حلیم. بردبار. (ناظم الاطباء). مهربان. سلیم. نرمخو: سغد ناحیتی است... با نعمتی فراخ... و مردمان نرم دین دار. (حدودالعالم). او را یزدجرد نرم گفتندی از آنچ سلیم بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 22). و این یزدجرد را کی پسر بهرام بود از بهر آن یزدجرد نرم گفتندی بر چندانک در یزدجرد جدش درشتی و بدخوئی بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82). || شخص حرف شنو و فرمانبردار. (فرهنگ نظام). || ابله. گول. || باملاطفت. لطیف. نازک. (ناظم الاطباء). عطوف. رحیم. صاحب رقت:
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته ٔ غمزه ٔ خود را به نماز آمده ای.
حافظ.
|| ملایم. محبت آمیز. مؤدبانه. مقابل درشت:
روانت خرد باد و دستور شرم
سخن گفتنت چرب و آواز نرم.
فردوسی.
بر آخر عیسی عم خود را بفرستاد و از چند گونه نرم و درشت پیغام داد. (مجمل التواریخ).
نرم دار آواز بر انسان چو انسان زآنکه حق
انکرالاصوات خواند اندر نبی صوت الحمیر.
سنائی.
و جوابی نرم و لطیف بازراند. (کلیله و دمنه).
- آواز نرم:
خنک آن که آباد دارد جهان
بود آشکارای او چون نهان
دگر آنکه دارد وی آواز نرم
خردمندی و شرم و گفتار گرم.
فردوسی.
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم.
فردوسی.
همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش.
فردوسی.
- آوای نرم:
کنیزک همی خواستی شیر گرم
نهانی ز هر کس به آوای نرم.
فردوسی.
چنین گفت قیصر به آوای نرم
که ترسنده باشید و با رای و شرم.
فردوسی.
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.
فردوسی.
که ما را ز گیتی خرد داد و شرم
جوانمردی و رای و آوای نرم.
فردوسی.
- گفتار نرم:
دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
کیانی زبان پر ز گفتار نرم.
فردوسی.
زبان کرد گویا و دل کرد گرم
بیاراست لب را به گفتار نرم.
فردوسی.
هرکه گفتار نرم پیش آرد
همه دلها به قید خویش آرد.
مکتبی.
|| ملایم. باهنجار. مؤدب. باادب:
هر آنگه که کاریت فرمود شاه
در آن وقت هیچ آرزو زومخواه
چو فرهنگی آموزیش نرم باش
به گفتار با شرم و آزرم باش.
اسدی.
|| ملایم. ملاطفت آمیز. به دور از خشونت. دوستانه. مقابل درشت:
به استا و زند اندرون زردهشت
بگفته ست و بنمود نرم و درشت.
فردوسی.
و بهرام رسولان فرستاد و نرم و درشت پیغام داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98).
گفته های اولیا نرم و درشت
تن مپوشان زآنکه دینت راست پشت.
مولوی.
|| خوش. پسندیده. مطبوع: رفت بر جانب خراسان... پس از آن حال ها گذشت بر این خواجه نرم و درشت. (تاریخ بیهقی ص 105). || سلیس. روان:
حجت را شعر به تأیید او
نرم و مزین چو خز ادکن است.
ناصرخسرو.
- نرم رفتن (رفتن نرم)، خرامیدن:
از او رفتن نرم و از گور تک
ز پرنده پرواز و زو تاختن.
فردوسی.
|| لطیف. رقیق. مقابل کثیف و متکاثف و سخت:
گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط
نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است.
ناصرخسرو.
|| مایع. آبکی. (یادداشت مؤلف): و اگر از پس روز نوبت اندر گرمابه ٔ معتدل شود... سود دارد و خلط نرم و پخته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || روان. لینت دار. مقابل یبس: و اگر طبع نرم باشد و حاجت باشد بدانکه بازگیرند اندر کشکاب مورددانه فرمایند پخت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و طبع نرم داشتن سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || معتدل. ملایم. مقابل تند و شدید.
- آتش نرم، آتش ملایم کم شعله: همه را یک شبانروز اندر آب باران تر کنند پس به آتش نرم پزند تا یک نیمه ٔ آب برود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اندر پاتیله ٔ سنگین نهند و اندکی گلاب برچکانند و سر بپوشند و بر سر آتش نرم نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و به آتش نرم بجوشانند تا به قوام عسل شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- باد نرم، نسیم:
همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم
نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها.
ناصرخسرو.
- باران نرم، باران ملایم. بارانی با دانه های ریز:
نرم باران به زراعت دهد آب
چو رسد سیل شود کشت خراب.
جامی.
- تب نرم، تب ملایم: تبی نرم باشد چون تب های بلغمی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و تن لاغر و کاهش کردن آغاز کند و تب نرم لازم گردد و رخساره سرخ شود، ببایددانست که بیمار اندر سل افتاد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| باطراوت. تر و تازه:
بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم
زمین خشک و سرد وهوا نرم و گرم.
فردوسی.
|| کم قوه. (یادداشت مؤلف). رقیق.
- شراب نرم، شراب کم نشأه: و طعام ها و شراب های نرم و اسفیدباها و ترشی های معتدل باید خورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر درد عظیم باشد با شرابهای نرم که درد را بنشاند بیامیزد چون شیر تازه ٔ گرم کرده و چون شراب بنفشه. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| کم تأثیر. (یادداشت مؤلف): و آنجا که طبیب اندر اول مسهل صواب نبیند، حقنه ٔ نرم اولی تر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر مسهل دادن نخواهند حقنه ٔ نرم کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || مقابل سفت و سخت: پده، درختی است که هیزم را شاید نه سخت و نه نرم. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
همچنان لاد است پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد.
قطران.
دو نرم و بلند و بیقرارند
دو پست و خموش و سخت محکم.
ناصرخسرو.
|| تر و تازه. مقابل خشک:
بکن مغز بادام و بریان و گرم
پنیر کهن ساز با نان نرم.
فردوسی.
بدان میزبان گفت شیر آر گرم
همان گر بیابی یکی نان نرم.
فردوسی.
|| نرمه. ریزه.
- امثال:
آسیا باش درشت بستان نرم بازده.
|| کنایه از گوشت و رگ.
- درشت و نرم، استخوان و گوشت: روزی چند در این جنهالمأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی).
|| مهره دار. || ناتمام. نارسیده. (ناظم الاطباء). || (ق) سست. شل. مقابل کشیده و محکم:
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم.
فردوسی.
سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند از آن پس کسی اسب گرم.
فردوسی.
|| آهسته. یواش. ملایم. به رفق و ملاطفت. به آهستگی. به نرمی. به ملایمت:
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش.
رودکی.
چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکی مرغ بریان بیاورد گرم.
فردوسی.
به انگشت از آن سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش.
فردوسی.
فرودآمد از اسب و او را چو باد
بی آزار و نرم از بر زین نهاد.
فردوسی.
زآن همی نالد کز درد شکم باالم است
سر اونه به کنار و شکمش نرم بخار.
منوچهری.
گر تو را باید که مجروح جفا بهتر کنی
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا.
ناصرخسرو.
و چون به زمین بازآید اگر دستی نرم بر وی نهند... درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه).
می روی نرم تر بنه گامت
تا مبادا که بشکنی جامت.
اوحدی.
کنون که تابش خورشید گرم کرده تنش
دویده خواب و دو چشمش گرفته نرم به بر.
شیبانی.
|| یواش. همساً. آهسته. مقابل بلند و رسا: واین دبیر پیش وی نشسته و نامه ای می نوشت و فضل املاء همی کرد و سخن نرم همی گفت، یکی سخن بگفت دبیر نشنیدآن سخن. (تاریخ برامکه).
- نرم خواندن، مخافته. (ترجمان القرآن). یواش گفتن: چون وی [ابوبکر] به شب نماز کردی قرآن نرم خواندی و چون عمر نماز کردی بلند خواندی. (هجویری). و در نماز «بسم اﷲ» بلند گویند اگرچه قرائت نرم خوانند در مواضعی که نرم باید خواندن. (کتاب النقض ص 463).
|| به لطف. لطیف. لطیفانه. نازکانه.
- نرم خندیدن، ابتسام. اهناف. کتکته و هو دون القهقهه. (از منتهی الارب):
از ترازو گِل او همی دزدید
مرد بقال نرم می خندید.
سنائی.
اهناف، نرم خندیدن فوق تبسم مانند خنده ٔ فسوس کننده. (منتهی الارب).
|| تاجرانه. دودانگ. یواش:
ساقیا ساتگینی اندرده
مطربا رود نرم و خوش بنواز.
فرخی.
|| (صوت) تأمل کن ! ملایم ! یواش ! شتاب مکن ! تندی مکن:
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کآن را نشاید شنود.
فردوسی.
بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم
زمین خشک و سرد وهوا نرم و گرم.
فردوسی.
بدو گفت نرم ای جهان دیده پیر
منه زهر برنده در جام شیر.
فردوسی.


نازک آغوش

نازک آغوش. [زُ] (ص مرکب) آنکه دارای بر و آغوش نرم و ملایم باشد. (ناظم الاطباء). نرم بر. نرم تن. لطیف اندام. نازک بدن:
به شیرینی از گلشکر نوش تر
به نرمی ز گل نازک آغوش تر.
نظامی.


نازک وجود

نازک وجود. [زُ وُ] (ص مرکب) آنکه دارای بدن نرم و نازک باشد. (ناظم الاطباء).


چرب و نرم

چرب و نرم. [چ َ ب ُ ن َ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) غذای چرب و نرم، طعام و خوراک پرروغن و پخته. || کنایه از غذای مطبوع و لذیذ. خوراک خوردنی و دوست داشتنی. غذائی باب طبع. طعام لذیذ و گوارا:
وز بهر خز و بز و خورشهای چرب و نرم
گاهی به بحر رومی و گاهی به کوه غور.
ناصرخسرو.
- زبان چرب و نرم، زبانی که سخن مطبوع و دلپذیر گوید. متملق و چاپلوس. رجوع به چرب و نرمی شود.
- سخن چرب و نرم، گفتاری نرم و دلنشین و رام کننده.


نازک خلق

نازک خلق. [زُ خ ُ] (ص مرکب) نرم خوی. متواضع. (ناظم الاطباء). نازک طبع. نازک خو. (آنندراج).

حل جدول

نرم و نازک

لطیف، ملد

لطیف، ظریف

فرهنگ فارسی هوشیار

نازک

محبوب، معشوق، دلبر، جانانه، باریک و ظریف هم گویند (صفت) باریک: در جامه گلگون کمر نازک آن شوخ از لعل بود همچو رگ لعل نمودار. (صائب)، آنچه که ستبری آن بسیارکم است مقابل ستبر ضخیم کلفت: آنچه او با سپر کرگ روزنبرد نتوان کردن با شیشه نازک به تبر. (فرخی)، لطیف ظریف: بس که درآید گل نازک بباغ ماشده چون خاک دژم ای غلام خ (عطار)، بناز پرورده نازنین: آن دل را دو تن نازک را رنج و اندیشه چندین منمای. (فرخی) -5 نغزدلکش:‎ } اگر از دکانداری سخنی نازک یاشعری عالی و مناسب میشنیدنداو را و صاحب دکان را با نعامات و افرغنی میساختند. . . ‎{، قابل اهمیت خطیر مشکل:‎ } و هر کجا کار بزرگ و مهم نازک حادث گشت و درآن هلاک نفس و عشیرت و ملک و ولایت دیده شد. . . ‎{ -7 شکننده زود شکن، ترد: } گوشت نازک - 9. { نرم، حساس زود رنج:او را گفتند که اگر تو ببدیهه و لطیفه ای سلطان را ازین قبض بیرون آری و این بار از خاطر نازکش برداری ترا صد هزار درم نقد خدمت کنیم. . . ‎{، خوش طبع با نزاکت، کم رنگ رقیق مقابل سیر.


نازک وجود

(صفت) آنکه دارای تنی نرم و نازک است.

فرهنگ معین

نازک

باریک، لطیف، نرم، زیبا، ظریف. [خوانش: (زُ) (ص.)]

فرهنگ عمید

نرم

دارای حالت کوبیده، بیخته، و آردمانند،
[مقابلِ سفت و سخت] ملایم،
صاف، هموار،
لطیف،
[مجاز] آهسته و آرام،
[قدیمی، مجاز] آسان،
* نرم کردن: (مصدر متعدی)
کوبیدن چیزی،
[مجاز] رام کردن،

معادل ابجد

نرم و نازک

374

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری